پارلاپارلا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

در من جوانه ای است که بی تاب رویش است

چه خوش صید دلم کردی

این که از سه ماه پیش برایت ننوشته‌ام نه از سر بی‌مهری است، نه فراموشی و نه بی‌تفاوتی. بزرگ که شوی و قصه های این روزهای ما را که بشنوی پی خواهی برد که کنترل شرارتهای هوشمندانه‌ات به شکلی که روزگار به مراد دلت باشد کار سخت و نفسگیریست. پیشامدهای فراوانی بوده اند که حضور یک حبه نبات همه را شیرین کرد. نوروز آمد و شکوفه گلبهی من دومین بهارش را در آغوش کشید   با گلها عاشقی کرد     هفت سین را دید و به شیرینی‌ها پاتک زد     با انگشتری در دست عید دیدنی رفت     دخترکم در این مدت روی پاه...
24 خرداد 1395

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

کراماتت را دوست دارم دس دَدَن: چشم دست نمی‌زنم نه به پوشک کثیف و نه به تلفن و چاقو هَمّ:چشم، اما اگر بخوری!!! هاپو، پیشی، خروس قوقولی می گویند :هاپ، ائــــــــــــــــــو،گو گــــــــــــــــو چشم (تش) ، دماغ،دندون و دست وپا را می شناسیم دیگر نی نی، نانای پاپا، بابا، ماما، دداده (ترانه) و همّــــه (عمه) شامل همه اطرافیان مایند شناختن همه اسباب بازیها و عروسکها به اسم و آوردن و خواباندنشان با صدای لّالّا و تکان دادن هشت ریشتری درست کردن برج حلقه‌ای با سعی و خطا و گرفتن نتیجه فروکردن مکعبهای برج در هم پازل درست کردن با کمک فرو کردن عصبانی طوری شکلها در سو...
27 اسفند 1394

تمام ناتمام من با تو تمام می شود

نفس جان کوچکم کلی زمان از عاشفانه مفصل قبلیمان می گذرد. دغدغه‌های روزمره و قرار نداشتنت برای 30 ثانیه هم که شده می توانند دلایل موجهی باشند برای تنبلی مامان؟ به تایید همه خوردنی‌تر و محشرتر شده‌ای ضربان جان.     13.5 ماهه که شدی سد مقاومت ماما در برابر توصیه‌های اکید و مکرر ماماشهلا و خاله مارال و بسیاری برای کچلک شدنت درهم شکست. براب داشتن موهای بهتر و یک دست‌تر به جان فرفروهای بانمک افتادیم و حاصل تلاش 1.5 ساعته مامان و بابا شد این تربچه گرد نقلی     تا 2-3 هفته فقط از کجلت بوس می‌دادی و من به اندازه همه عمرم روغن زیتون خوردم. ...
20 اسفند 1394

فواره های رنگین کمان نشا کردم

این که برای اولین سالروز بودنت دلم بخواهد کاری بکنم کارستان طبیعی است این که دلم بخواهد آن روز فقط بدرخشی و خوش باشی هم طبیعی است این که خیلی ها چشم و گوش منتظر دوخته باشند برای دیدن و شنیدن خاطرات و عکسها هم و این که تو از دو هفته قبل تا سه هفته بعد از تولدت با بی حالی و تب و تهوع و بی اشتهایی درگیر باشی و سرمان گرم دکتر و آزمایش و دارو باشد روند طبیعی خیلی از اتفاقهای طبیعی را عوض کرد کوچولوی غرغروی ملوسم دل و دماغ نداشت و ما هم نظریه پردازی مامانانه: "تولد یک سالگی بچه ها در 13 ماهگی برگزار شود" تنیجه کار هر چه بود در خاطرمان خواهد ماند با چند عکس نه چندان عالی کیک رنگین ...
18 دی 1394

برای ثبت احوالاتمان در تاریخ

بی نظیرترین پارلای دنیا، ماه پرطراوتم هفته هاست با بی حالی و تبداری و تهوع و بی اشتهایی مطلق (خوراک در حد صفر) دست و پنجه نرم می کنیم و هم چنان شیرین ادای دلبر مامان خوش برخورد و ملوس است     کمی بی تابی بعد از تهوع که سپری می شود دلربایی می کند این درخشنده     دلبرکم زود خوب شو تا توان و دلخوشی ام برگردد. خوبتر که شوی با عکسهای تولد و شاید بیشتر این صفجه تزئین می شود ...
1 دی 1394

مانا باش درخشانم

دخترک من، همان 3490 گرمی 52 سانتی شیرین،     همان سبزه روی نمکین که فقط خیره می شد، شیر می خورد به شیوه خاص لجوجانه خودش که 19 نفر متخصص این کار را با پایمردی به زانو درآورد     حالا با گذشت یک سال شیرین، با پشت سر گذاشتن امتحانها     سختی های خوشایند بزرگترها     و ناملایمات بیماری های زودگذر (شکر)     با تجربه کردن عشق های شیرین (عکس هایش به اندازه کل این وبلاگ است)، با جدایی های بزرگ کننده برای مهد کودک رفتن     با کسب توانمندی ها و دندانها ...
19 آذر 1394

روز تولد تو بخت من از راه رسید

هدیه های نی نی وبلاگی برای تولد درخشنده کوچکم     یک سال پیش این فرشته ناب ترین اسم، نه! لقب، نه! صفت، نه! که مقدس ترین کرامت انسانی و درجه کمال را به من هدیه کرد و من "مادر" شدم تا هستم ممنونتم کوچک جان     هدیه برای جوجوهای مهد کودک     یکتای درخشانم مبارکت باشد تسخیر این همه دل عاشق ...
12 آذر 1394

سمور تبناک

جوجه طلایی من تو باید شیطنت کنی، بریزی، بشکنی، خسته کنی که بی حالی و تبداری به استیلت نمی آید جان کوچولو   با تب نزدیک به چهل درجه نق می زدی و من ادای نقت را درآوردم که این صحنه بی بدیل خلق شود       اگر فقط دغدغه بیدار ماندن من است  من حاضرم هر شب از دو تا پنج بیدار بمانم ولی تو تب نکن. تو شیطنت کن. جمع کردن را به پاشویه کیست که ترجیح ندهد؟ مگر اینجا تا دو ونیم بازی ات نگرفته بود و من باید صبح کار می کردم؟ بابا یک شب زودتر آمده بود و تاوان ذوق زدگی ات کمی سنگین     سمور باهوش من این دیگر در کدام مکتب خرابکاری های دخترانه توجیه می شود...
5 آذر 1394