پارلاپارلا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

در من جوانه ای است که بی تاب رویش است

پیش از شما ، خلاصه بگویم، ادامه ام **** نه احتمال داشت، نه امکان، که آمدی

تا قبل بودنت من که بودم؟ نفس داشتم، شب می شد و روز! راه می رفتم! حتی حرف می زدم! عاشقی می کردم! امّا نه مادرانه! مفهوم نفس را در خر خرهای کوتاه و سریع تو یافته ام وقتی بعد از بیتابی کردن و بیتاب کردنم روی سینه ام آرام می گیری     تا مرا پیشت بیاورند من پرستارها را کلافه کردم و تو ماماشهلا و بابا را . ماما شهلا ژاکتم را دورت پیچیده بود تا بوی مادر آرامت کند     آوردندم و دیدم که این پاهای کوچک دنیای من را بهشت کرده اند     و شروع شد قصه فدایت شدن هایم     از همان ساع...
8 دی 1393

چشم روشنی ها و دل روشنی ها

پارلای من هیجان آمدن تو را مهر کسانیکه دوستمان دارند و دوستشان داریم برایمان صدچندان کرد ماما شهلا و پدر آمدند با چنته ای پر از عشق و کوله باری پر از محبت هدیه مامان شهلا و پدر برای مامان وپارلا: هدیه بابا به ما هدیه خاله مارال دستبند و خنچه ای پر از بافتنی های عاشقانه دایی کاوه و عسل جون ( کماندار ماه تولدت) ترانه زیبا ساراخاله مامان خاله مینا (دخترخاله مامان) حبیبه جون و گل سر ها و بسته بندی و یادداشت هایی که بوی عاشقی می دادند لیلی جون ...
27 آذر 1393

و آنگاه تلالوى تو دنيايم را نورانى كرد

١٣ روز است كه جور ديگري عاشقم، جور ديگري شكر مي كنم، جور تازه اي  زنده ام و جور تازه اي معنا گرفته ام آغوشم مفهوم بكرى گرفته است  آن روز چهارشنبه ١٠ صبح لرزه اى بر جانم نشسته بود كه عاشقانه ترين تعبير جان لرزه بود، اشتياق در بازوهايم پر پر ميزد  براي  احاطه كردن تن تردت. بنا بود گلستان شوم با روييدنت در ميان دستانم. دلهره را در آن لحظه ها معنا ميكردم با تمام جانم، ١٠:٣٩ پرده اي كه جلوي چشمانم كشيده بودند را گريه معصومانه فرشته اي چنان نوراني كرد، كه چشم دنيا را شدت نور زد، خيره شدم ، جان دادم، دل دادم و  بي تاب شدم تا آوردندندت و ديدم كه چقدر خوشبخت شده ام معصوم سرمايي  من  روي...
25 آذر 1393