رج می زنیم: برگشت مامان به دوری از خانه
می دانم که 5 ماهگی سن خوبی است برای تمرین جدایی که هنوز یاد نگرفته ای اضطراب جدایی را
می دانم که بزرگتر شدنت عادتمان می دهد به عاشقانه های عاقلانه تر و این کارمان را مشکل می کند
می دانم که مراقبت هستند مثل چشمشان سه پرستار مهربان
می دانم که هر وقت آتش گرفتم می توانم بیایم که نسیم خنده های شیرینت خاموشم کند
می دانم که لازم نیست از تلفن کردن و جویای احوالت شدن خجل باشم
می دانم که غریبی کردن بلد نیستی
می دانم که هوای حتی لوس شدنهای بچه ها را دارند
می دانم که به وقتش می خوری
می دانم که آن تاب موزیکال برقی را انحصاراً قبضه کرده ای و روی آن آرام به خواب می روی
می دانم که مهربانند
می دانم که می مانی و سختی نمی کشی
.
.
.
ولی بغض دوری از نگاه نمکینت دارد خفه ام می کند
ولی درد کمر و دست و گردنم برای در آغوش گرفتنت زق زق می کند
ولی با خودم پشت میز کارم می گویم :
"پارلا هیس...شششش... ساکت باش... داد نزن" و به جای تو با صدایی در گلو خفه شده می گویم "ههههــ"
و اشک راهش را پیدا می کند
.
.
.
و چه خوب و چه دردناک که قرار است عادت کنیم کوچک شیرینم
و این خنده ها جان پاره های عمر منند که بعد از اولین روز مهد تحویلم دادی