پارلاپارلا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

در من جوانه ای است که بی تاب رویش است

بم و زیر سازچپ کوک خوش نوای دنیا

عروسک کم خواب خوردنی من این خوابهای شیرین کم پیش می آمدند و می آیند. کلافگی ات بیچاره ام می کند جان مادر.     بی تابی های روز و شبت را تاب نمی آوردم و دل دردها و بالا آوردنهایت نگران و بی طاقتم می کرد. با یک ماهه شدنت تهوع و دل درد ها شدت گرفت. داروهای اولیه کار را سخت تر کردند. به چهلمین روز داشتنت نزدیک می شدیم و من دل بسته بودم به باور دیرینه گذشتن چله و کم شدن ناراحتی هایت. شبی  که در بیمارستان به صبح رساندیم، لجظه رگ گرفتن از دست تپلوی خوردنی ات ، حدس و گمانهای وحشتناک برای علت بالا آوردنهایت هیچ کدام قرار نیست جزئی از عمر مفید من باشند.   ...
15 بهمن 1393

روزانه های ماه اول

گلوله نمکم، وابستگی هایت به من بهانه قشنگ کم کاری این روزهایم شده. روز به روز شیرین تر می شوی و کام مادر را عسلی می کنی.     ملوان اخموی کوچکم، کدام طوفانی جرأت پا گذاشتن در حریم حضورت را دارد؟     این روزها تمام وسعت آغوشم عشقی است آسمانی وتمام تن تو اعجازی است که پر توانم می کند برای پیمودن راه مادری     دخترک ملوس بی نظیرم، می خواهم چرخ دنیا را با دستانم نگه دارم که آرامش خوابت با دوام باشد         خرگوش باهوش من پا به پای کودکی ات که قدم بردارم، دنیا دشت با...
29 دی 1393

به قدر کفایت شکر کردن چه کار دشواری است

4 روز با هم در بیمارستان تمرین دلدادگی کردیم . اولین های فراموش نشدنی را تجربه کردیم.   با چشمهای نافذ بادامی ات به من خیره شدی و کاویدی مرا که ببینی چطور مادری می کنم برایت...   خیالت که از عاشقی ام راحت شد،آرام خوابیدی در آغوشم تا فرشته ها به این احوال آسمانیمان غبطه خورند   شبهای دردناک تنهایی را در بیمارستان تنها حضور گلوله نمکینی در کنارم بود که نه تنها قابل تحمل که عشق کردنی می کرد   در خواب هم با جدیت به دنیای ما فکر می کنی. اخمت شیرینی غریبی دارد     حرفهای زیادی برای گفتن دارند این چ...
12 دی 1393

پیش از شما ، خلاصه بگویم، ادامه ام **** نه احتمال داشت، نه امکان، که آمدی

تا قبل بودنت من که بودم؟ نفس داشتم، شب می شد و روز! راه می رفتم! حتی حرف می زدم! عاشقی می کردم! امّا نه مادرانه! مفهوم نفس را در خر خرهای کوتاه و سریع تو یافته ام وقتی بعد از بیتابی کردن و بیتاب کردنم روی سینه ام آرام می گیری     تا مرا پیشت بیاورند من پرستارها را کلافه کردم و تو ماماشهلا و بابا را . ماما شهلا ژاکتم را دورت پیچیده بود تا بوی مادر آرامت کند     آوردندم و دیدم که این پاهای کوچک دنیای من را بهشت کرده اند     و شروع شد قصه فدایت شدن هایم     از همان ساع...
8 دی 1393

چشم روشنی ها و دل روشنی ها

پارلای من هیجان آمدن تو را مهر کسانیکه دوستمان دارند و دوستشان داریم برایمان صدچندان کرد ماما شهلا و پدر آمدند با چنته ای پر از عشق و کوله باری پر از محبت هدیه مامان شهلا و پدر برای مامان وپارلا: هدیه بابا به ما هدیه خاله مارال دستبند و خنچه ای پر از بافتنی های عاشقانه دایی کاوه و عسل جون ( کماندار ماه تولدت) ترانه زیبا ساراخاله مامان خاله مینا (دخترخاله مامان) حبیبه جون و گل سر ها و بسته بندی و یادداشت هایی که بوی عاشقی می دادند لیلی جون ...
27 آذر 1393